روز بیست و چهارم آبان ماه، آغاز هفته کتاب و کتاب خوانی است. این هفته که از سال 1372 تعیین شده است تا دوم آذرماه ادامه دارد. در واقع کتاب وسیلهای است که دانش بشری به مدد آن از تباه شدن مصون میماند و به آیندگان منتقل میشود. کتاب محصول تجربههای بشری و خلاقیتهای ذهنی و آموختههای درازمدت انسان است. سهم کتاب در انتقال دانشها، گاهی به مراتب بیشتر و فراتر از دیگر ابزار آموزشی است.
به همین مناسبت، کتاب "سنگرساز بیسنگر" روایت جهادگران سنگرساز بیسنگر استان قزوین به قلم "روحالله شریفی" را معرفی میکنیم؛ این کتاب همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس، توسط انتشارات اداره کل امور ایثارگران وزارت جهاد سازندگی به چاپ رسیده است که تاریخ شفاهی جهاد و جهادگران استان قزوین میباشد و با مصاحبه و دستنوشتههای افراد موثر استان مذکور گردآوری شده است. قسمتی از این کتاب را میخوانیم:
سیمرغ سرپُل ذهاب
محمد حاجعلیلو که ورودش به جهاد همزمان با شروع جنگ بوده است، در روایتی مشابه از نحوۀ اعزام به سرپُل ذهاب چنین یاد میکند:
«آقای (منوچهر) مهجور گفت رها کن بیا. ما هم گفتیم چشم! بههرحال ما جزو کامیوندارهای درجهیک قزوین بودیم. من تیمهای کشتی دستم بود. جودو دستم بود. با چند نفر از شاگردانمان با بچههای عمران و جهاد بار را بستیم و با یک سیمرغ نو... بسمالله... حرکت کردیم. یک مینیبوس دهیازدهنفره بودیم. رفتیم آنجا کانکس گذاشتیم و شروع کردیم. بعد معرفی شدیم به آقای مهجور که فرمانده کمیتۀ قصر شیرین بود. دیگر عملیات هم زیر نظر ایشان بود. ما بهعنوان نیروی فنی رفته بودیم. ولی از ابتدا یک کلاشینکف، فشنگ و دوتا نارنجک دادند دست ما و عملاً تبدیل شدیم به نیروی رزمی که باید اول خاک مملکت را تثبیت کند تا بتواند کار دیگری انجام بدهد. آن موقع هم در این منطقه آنقدر ناامنی بود که هرکسی مهمات و تغذیۀ گروه خودش را میبرد؛ یعنی بههیچوجه به کسی اعتماد نبود.»
حسین مافی چند روز بعد با محمد حاجعلیلو، سوار سیمرغ به سمت تپۀ کورهموش رفتند. آنها قصد داشتند بروند بالای تپه:
«عراقیها با خمسهخمسه آتش میریختند. رحم نمیکردند. حتی آمبولانسها را هم میزدند. یادم است از بالا که نگاه میکردیم همینطور دایرۀ محاصره را تنگ کردند، زدند تا بالاخره خمسهخمسه درست خورد به چرخ سیمرغ. آقای حاجعلیلو بندۀ خدا ترکش به دستش خورد و از ساعد شکست.»
حاجعلیلو درباره فعالیتها و نحوۀ مجروحیتش چنین میگوید:
«دوتا قاطر خیلی خوب داشتیم که من سوارشان میشدم و میرفتم بالا و به بچهها باکس و غذا میدادم و برمیگشتم. بار اول قاطرهایمان را با خمپاره زدند و خودمان تنها آمدیم پایین. در همین مسیر که گفتم یک سهباندی بود. من خودم بهصورت زیگزاگ با سیمرغ میرفتم. سیمرغمان را هم زدند نصف شد. حالا من مجروح وسط ماشین افتادهام و یک تیربار هم بالای سرم مسلط دید میزد. اصلاً جرئت نمیکردم تکان بخورم تا بلند میشدم رویم رگبار میبستند. بالاخره دستم را گرفتم نگه داشتم، با سینهخیز آمدم تا یک جایی که کریم اشاره کرد "بیا پشت زاغه". رفتم پشت آن. با یک لندرور وانت آمدند من را گرفتند، پرت کردند عقب لندرور و گلوله کردند سمت پادگان. بازویم شکسته بود. تقریباً در حالت قطع شدن بود که رسیدیم پادگان. یک معجزهای اتفاق افتاد که خدا را شکر دکتری در بیمارستان ولیعصر داشت خدمت میکرد. یکدفعه من را دید و شناخت. او قبل انقلاب در آمریکا سر کوچهمان در نیویورک خانه داشت و حالا با پیروزی امام آمده بود به مملکت خودش. دیگر ایشان جراحیهای خاصی انجام داد، پیوند داد و... خدا را شکر دست ما قطع نشد.»
حاجعلیلو دوباره به سرپُل ذهاب برگشت. وی درباره کارهای متنوعی که انجام میدادهاند، میگوید:
«تا نزدیک پادگان ابوذر، روی خانهها بمب ریخته بودند. کارهای عمرانی میکردیم. جاده و سنگر میزدیم اما کار اولمان رودررویی نظامی با عراق بود. نه ماشینآلات مخصوص داشتیم نه لودر و نه کامیون. هنوز هیچچیز نیاورده بودیم. سیدجلال و سیدجواد موسوی در ترابری جهاد پیگیر بودند تا بالاخره ماشینآلات را رساندند. بعد از آن تدارکات کردند و تا کوههای اللهاکبر راه کشیدیم. بالا قیرپاشی کردیم. ایران هرچه عراق را عقب میراند ما باید جادههای دسترسی و نگهبانیها را دائم با آنها عقب و جلو میرفتیم.»